حال و روزه خوبی نداشتم معمولا بعد از چند شب متوالی پشت سره هم کار کردن حسابی خسته میشم و دوست ندارم کسیو ملاقات کنم . یهو زنگ خونه به صدا در اومد حس و حال باز کردن در رو نداشتم اصلا ، ولی انگار ول کن نبود طرف ، خلاصه به هر زحمتی بود درو باز کردم دیدم میترا امونه برام اش نذری آورده بود گفت مدتیه نیستی و اینبار به بهانه اش نذری اومدم حالی هم ازت بپرسم . خلاصه دعوتش کردم خونه و برای ساعتی پیشم موند.
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت